راه یافتن. نفوذ یافتن. پی بردن. رخنه کردن. (یادداشت مؤلف) : از نام به نامدار ره یابد چون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو. کمی و فزونی درو ره نیابد که بد ز اعتدال مصور مصور. ناصرخسرو. رجوع به راه یافتن در همه معانی شود
راه یافتن. نفوذ یافتن. پی بردن. رخنه کردن. (یادداشت مؤلف) : از نام به نامدار ره یابد چون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو. کمی و فزونی درو ره نیابد که بد ز اعتدال مصور مصور. ناصرخسرو. رجوع به راه یافتن در همه معانی شود
پیدا کردن راه. اهتداء. (تاج المصادر بیهقی). تهدی. مشی. (منتهی الارب) : اگر راه یابد کسی زین جهان بباشد ندارد خرد در نهان. فردوسی. تا راه توان یافتن به دریا ز ستاره تا دورتوان گفت به توشه ز فیافه. منوچهری. - راه بازیافتن، هدایت شدن. (یادداشت مؤلف) : و بپارسی [ثوابت را] بیابانی خوانند ازیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر. (التفهیم). ، جا گزیدن. جای گرفتن. اتصال یافتن. پیوستن. متصل شدن: هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان تست. سعدی. قطره بدریا چو دگر راه یافت نام و نشانش همه دریا شود. اوحدی. ، نفوذ یافتن. رسوخ کردن. تسلط پیدا کردن. رخنه کردن. اثر کردن. مسلط شدن: همه کشورم کوه و دره است و چاه نیابد برین بوم و بر دیو، راه. فردوسی. چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخ ها شد جای کوف و باغها شد جای خار. فرخی. و چون ترسیدند [طغرل و سپاهش] ... به تعجیل براندند تا سوی نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ برایشان راه یافته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 606). اما اینقدر دانم که از امیرک نامه رسیده است بحادثۀ آلتونتاش و حال این خداوند دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 652). چون لختی خلل راه یافت به خلافت عباسیان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 665). اما خرج به اندازۀ دخل کن تا نیاز اندر تو راه نیابد. (قابوسنامه). چو زین منزلگه کم بیش ها بیرون شود زآن پس نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها. ناصرخسرو. نظم نگیرد بدلم در غزل راه نیابد بدلم در غزال. ناصرخسرو. و اول خللی و خرابی که در اصطخر راه یافت آن بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). چون از ملک [جمشید] چهارصدواند سال بگذشت و دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... (نوروزنامه). تحیر و تردد بدو [شیر] راه یافته است. (کلیله و دمنه). بطر آسایش... بدو [شتربه] راه یافت. (کلیله و دمنه). و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه). که فساد کلی در ملک و دین راه یابد. (گلستان). غازان خان... درآمد و اندیشه... گماشت و همگی همت بر آن مصروف داشت که تدارک خللها که به امور ملک راه یافته بودکند. (تاریخ غازانی ص 252). نیست جز بیرون در، جای اقامت حلقه را راه در دلها نیابد چون بود گفتار، کج. صائب. ، دسترس پیدا کردن. موفق شدن.توفیق یافتن. اجازه یافتن: و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند [مسعود] دیگر باره یافتم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511). پس رقعتی نبشت [بونصر مشکان] بامیر [مسعود] و مرا [بیهقی را] داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 512). چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه ترا رواق ز نقش و نگار چون ارم است. ناصرخسرو. اغتثاث، راه یافتن بسوی چیزی. (منتهی الارب)، اطلاع یافتن. آگاه شدن. پی بردن. آگاهی یافتن. معرفت یافتن. رسیدن: ز بیگانه پردخت کن جایگاه بدین راز ما تا نیابند راه. فردوسی. نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر بر این دست یابد نه شاه. فردوسی. نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه. فردوسی
پیدا کردن راه. اهتداء. (تاج المصادر بیهقی). تهدی. مشی. (منتهی الارب) : اگر راه یابد کسی زین جهان بباشد ندارد خرد در نهان. فردوسی. تا راه توان یافتن به دریا ز ستاره تا دورتوان گفت به توشه ز فیافه. منوچهری. - راه بازیافتن، هدایت شدن. (یادداشت مؤلف) : و بپارسی [ثوابت را] بیابانی خوانند ازیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر. (التفهیم). ، جا گزیدن. جای گرفتن. اتصال یافتن. پیوستن. متصل شدن: هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان تست. سعدی. قطره بدریا چو دگر راه یافت نام و نشانش همه دریا شود. اوحدی. ، نفوذ یافتن. رسوخ کردن. تسلط پیدا کردن. رخنه کردن. اثر کردن. مسلط شدن: همه کشورم کوه و دره است و چاه نیابد برین بوم و بر دیو، راه. فردوسی. چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخ ها شد جای کوف و باغها شد جای خار. فرخی. و چون ترسیدند [طغرل و سپاهش] ... به تعجیل براندند تا سوی نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ برایشان راه یافته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 606). اما اینقدر دانم که از امیرک نامه رسیده است بحادثۀ آلتونتاش و حال این خداوند دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 652). چون لختی خلل راه یافت به خلافت عباسیان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 665). اما خرج به اندازۀ دخل کن تا نیاز اندر تو راه نیابد. (قابوسنامه). چو زین منزلگه کم بیش ها بیرون شود زآن پس نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها. ناصرخسرو. نظم نگیرد بدلم در غزل راه نیابد بدلم در غزال. ناصرخسرو. و اول خللی و خرابی که در اصطخر راه یافت آن بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). چون از ملک [جمشید] چهارصدواند سال بگذشت و دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... (نوروزنامه). تحیر و تردد بدو [شیر] راه یافته است. (کلیله و دمنه). بطر آسایش... بدو [شتربه] راه یافت. (کلیله و دمنه). و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه). که فساد کلی در ملک و دین راه یابد. (گلستان). غازان خان... درآمد و اندیشه... گماشت و همگی همت بر آن مصروف داشت که تدارک خللها که به امور ملک راه یافته بودکند. (تاریخ غازانی ص 252). نیست جز بیرون در، جای اقامت حلقه را راه در دلها نیابد چون بود گفتار، کج. صائب. ، دسترس پیدا کردن. موفق شدن.توفیق یافتن. اجازه یافتن: و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند [مسعود] دیگر باره یافتم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511). پس رقعتی نبشت [بونصر مشکان] بامیر [مسعود] و مرا [بیهقی را] داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 512). چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه ترا رواق ز نقش و نگار چون ارم است. ناصرخسرو. اغتثاث، راه یافتن بسوی چیزی. (منتهی الارب)، اطلاع یافتن. آگاه شدن. پی بردن. آگاهی یافتن. معرفت یافتن. رسیدن: ز بیگانه پردخت کن جایگاه بدین راز ما تا نیابند راه. فردوسی. نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر بر این دست یابد نه شاه. فردوسی. نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه. فردوسی
بستن رخنه و سوراخ. بهم آوردن شکاف. ترمیم کردن خرابی و شکست. مرمت کردن شکاف و سوراخ: گل به گلشن بسکه از اشکم فراوان شد کلیم بلبل از گل رخنۀ دیوار بستان را گرفت. کلیم کاشانی (ازارمغان آصفی). بستم دهان خصم به نرمی در این چمن این رخنه را به پنبه گرفتم چو راه گوش. مفید (از آنندراج)
بستن رخنه و سوراخ. بهم آوردن شکاف. ترمیم کردن خرابی و شکست. مرمت کردن شکاف و سوراخ: گل به گلشن بسکه از اشکم فراوان شد کلیم بلبل از گل رخنۀ دیوار بستان را گرفت. کلیم کاشانی (ازارمغان آصفی). بستم دهان خصم به نرمی در این چمن این رخنه را به پنبه گرفتم چو راه گوش. مفید (از آنندراج)
اجازه یافتن. دستوری گرفتن. اذن پیدا کردن. فراخی و جواز یافتن. امکان پیدا کردن: به هیچ حال رخصت نیافت نام ولایت عهد از ما برداشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). آن وثیقت را رخصتی توان یافت. (کلیله و دمنه). رخصت این اقدام نمودن بدان می توان یافت که ملک به فضیلت رای... از دیگر ملوک مستثنی است. (کلیله و دمنه). و آنچه در حق کمتر کسی از اجانب جایز شمرم و از روی مروت بدان رخصت نیابم در باب خود چگونه روا دارم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 152). صیاد به دو درم بها کرد و من در ملک همان داشتم، متردد بماندم، چه از دل مخرج دوگانه رخصت نمی یافتم و خاطر بدان مرغان نگران بود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 416)
اجازه یافتن. دستوری گرفتن. اذن پیدا کردن. فراخی و جواز یافتن. امکان پیدا کردن: به هیچ حال رخصت نیافت نام ولایت عهد از ما برداشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). آن وثیقت را رخصتی توان یافت. (کلیله و دمنه). رخصت این اقدام نمودن بدان می توان یافت که ملک به فضیلت رای... از دیگر ملوک مستثنی است. (کلیله و دمنه). و آنچه در حق کمتر کسی از اجانب جایز شمرم و از روی مروت بدان رخصت نیابم در باب خود چگونه روا دارم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 152). صیاد به دو درم بها کرد و من در ملک همان داشتم، متردد بماندم، چه از دل مخرج دوگانه رخصت نمی یافتم و خاطر بدان مرغان نگران بود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 416)